پيرمرد همسايه آلزايمر دارد ...
ديروز زيادي شلوغش کرده بودند
او فقط فراموش کرده بود
از خواب بيدار شود ...!
زنده یاد حسين پناهي
دلتنگم،
مثل مادر بي سوادي
که دلش هواي بچه اش را کرده
ولي بلد نيست شماره اش را بگيره.
گنجشک می خندید به اینکه چرا هر روز
بی هیچ پولی برایش دانه می پاشم...
من می گریستم به اینکه حتی او هم
محبت مرا از سادگی ام می پندارد...
حواست هست؟
شهریور است ...
کم کم فکر باد و باران باش ...
شاید کسی تمام گریه هایش را
برای پاییز گذاشته باشد ...
هر روز صبح، در هر ایستگاه بزرگ راه آهن، هزاران نفر داخل شهر میشوند
تا به سر ِ کارهای خود بروند و در همین حال، هزاران نفر دیگر از شهر خارج
میشوند تا به سر کارشان برسند. راستی چرا این دو گروه از مردم، محلهای
کارشان را با یکدیگر عوض نمیکنند؟
نظرات شما عزیزان: