نه چتری داشت
نه روزنامه ای
نه چمدانی...
عاشقش شدم...!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
از كجا میدانستم كه مسافر
است...
رچيل(نخست وزير اسبق بريتانيا) روزي سوار تاکسي شده بود و به دفتر BBC
براي مصاحبه ميرفت. هنگامي که به آن جا رسيد به راننده گفت آقا لطفاً نيم
ساعت صبر کنيد تا من برگردم.
راننده گفت: “ نه آقا! من مي خواهم سريعاً به خانه بروم تا سخنراني
چرچيل را از راديو گوش دهم” .
چرچيل از علاقهي اين فرد به خودش خوشحال و ذوقزده شد و يک اسکناس ده
پوندي به او داد. راننده با ديدن اسکناس گفت: “گور باباي چرچيل! اگر بخواهيد،
تا فردا هم اينجا منتظر ميمانم!”
نظرات شما عزیزان: